سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی در روستای آرامش

 طالقان برف و مه زیبا

 

روستایی در دل سلسله جبال البرز؛ در محاصره ی برف و مه
سراسر پاکی و سپیدی؛ صفا و صمیمیت و آرامش
با پنجره ای که رو به آسمان بازمی شود؛ رو به زیبایی
اینجا می توانی زندگی را تنفس کنی، و محبت را زندگی
می توانی در آغوش آرامش بیاسایی
می توانی ذهنت را غسل طهارت دهی و فکرت را تطهیر کنی
می توانی وجودت را بر رخت آویز نسیم پهن کنی تا زیر شعله های نرم آفتاب نوازش شوی
می توانی با پرنده ها هم کلام شوی و نگاهت را به چشمک ستاره ای خیره کنی
می توانی با نگاهت یک دو جین مهربانی بچینی و با چشمانت بر چهره مهر بوسه بنشانی
می توانی خودت باشی؛ بدون دغدغه ی دی روز؛ بدون نگرانی فردا
می توانی در حوضچه ی اکنون رها شوی، غرق شوی و به جای مرگ تدریجی، زنده شوی...
می توانی بال دربیاوری؛ بالهایی از جنس صداقت و اعتماد؛ از جنس لطافت و اطمینان
می توانی پرواز کنی...

      

***شهر آلوده

اما شهر، این شر ضروری؛ شهره تر از آن است که نیاز به توصیف داشه باشد؛
آنقدر شلوغ و آلوده است که خودت را نیز گم می کنی
در روستا شتر با بارش گم نمی شود؛ در شهر آدم با بار و بدون یار، حیران و سرگشته است
 همه مشغول ماراتن زنده بودنند نه زندگی کردن

در شهر برای نفس کشیدن هوا کم است
این بوم برای پریدن مرا کم است

***
قریب یک هفته زندگی روستایی، به قاعده ی چندین ماه زندگی شهری،  تجربه انگیزه و پنجره های جدید برات باز می کنه...

***
باز به این شهر فلج خواهم رفت
با قلب شکسته تا کرج خواهم رفت...





خدا! اجازه؟


خدا؛ سلام!

 خدایا چقدر دوست داشتم می شد چند لحظه ای جایمان را باهم عوض کنیم! پایم را از گلیمم زیادتر دراز کردم و زبانم را نیز؟! شرمنده، جسارت است، از شما که پنهان نیست از خلق شما چه پنهان، ما هم ناسلامتی آدمی زادیم و خودتان بهتر می دانید که چه جانوری آفریده اید، خودتان شاهدید که منظور بدی ندارم نیتم خیر است اگر شما(خدا) بخواهید...

دوست داشتم کمی خودمانی با هم حرف بزنیم، من باب « بین الاحباب؛ تسقط الآداب»، خنده دار است نه؟ شاید دارید الان ته دلتان به من می خندید، که مثلن چایی نخورده پسر خاله شده و... البته می دانم که شأن شما اجل از این حرف هاست و قیاس مع الفارق است، شبیه حکایت مورچه و سلیمان، خوب حرفی هم نیست، حق با شماست، ولی از اون جهت به ماجرا نگاه کنید که فرمودید: الخلق عیالی! این که دیگر فرمایش حضرت خودتان است ماهم اگر حرفی از رفاقت زدیم حد خودمان را می دانیم حکایت فیل و فنجان راهم خوانده ایم اما خودتان فرمودید: از حبل ورید به ما نزدیک ترید و ما هم گاهی محض دلخوشی هم که شده خودمان را به شما می چسبانیم! آن هم با چسب راضی! یعنی دوست داریم شما هرطوریه مارا از خودتان جدا نکنید و شتر دیدید ندیدید و خلاصتن راضی باشید، این جوری هردمون!! راضی هستیم و به جایی وکسی هم برنمی خورد!

خدایا بعضی وقت ها فکر می کنم اگه شما جای ما بودید چه می کردید؟ جسارتن فکر است دیگر، خودتان که بهتر می دانید گاهی به کله مان می زند، دست خودمان هم که نیست، حالا که فکرش را می کنم به نظرم خیلی سئوال بیخود و مسخره ای ست، کاملن پارادوکسیکال است، به خصوص اگر من جای شما باشم اصلن این سئوال و خیلی چیزهای دیگر را از یک بنده نمی پذیرم و ... خدایا شکرت که ما جای شما نیستیم، اصلن من از حرفم کاملن پشیمان شدم، حتی یک لحظه هم صلاح نیست ما جایمان را عوض کنیم، بیخیال! ما کار خودمان را می کنیم شما هم که خداییتان را! فکر کنم همان یک لحظه کافی است برای این که ادامه مطلب...




قبله ی قلب ها (3)

 

شاکرم! کرم و لطف تو را‍؛
که اگر دی روزها تنها می دانستم،
این روزها با تمام وجود احساس می کنم که شیرینی های دنیا، آمیخته با «تلخی و سختی» و «پریشانی و پشیمانی» است!
می بینی!
می بینی اگر رهایم سازی آویخته ی «أهون البیوت» می شوم؟!
و چنان در تار و پود چسبناک این شبکه ی سست بنیاد، اسیر می گردم که بالهایم تار و مار می شود؟!
...
مپسند آسمان را بی خورشید!
ماهی را بی آب!
قلب را بی محبوب!
و من را...
می دانم! می دانم که نمی پسندی این گونه بودنم را!

بعدالتحریر:
عید فطر‍ و جشن بازگشت به فطرت مبارکتون.





قبله ی قلب ها(2)


«اندکی از یک سیاهه ی سحرانه»

این روزه با ندیدنت آقا شروع شد!
این روزه ی ندیدنت
این روزه ی فراق!
این تشنگی لب و قلب و چشم ما
ضعف شدید زمین را فراگرفته است،
آقا! برس به داد...

...

افطار من یک بوسه ی چشمم ز چشم توست،
افطار من یک خنده ی رضایت لب های مست توست!





قبله ی قلب ها (1)


ماه، ماه تو  و بنده؛ بنده ی تو.
بنده! هرچند فراری و سوار بر سمند طغیان،
بنده! هرچند اسیر و دربند هزاران کمند...

میهمان ماه توام ومحتاج یک نگاه!
خسته از کید بدخواهانی که در پوست دوست، ظاهرفریبند،
خسته از بازیگران خوش نقاب و کرکسان در لباس عقاب،
ترسان از عقوبت و عقاب!
خسته از زشت سیرتانی که قاب صورتشان با هزار رنگ و ننگ، تزویر را به تصویر می کشد.

میزبان مهربان!
میهمانی آمده است به ماه ت، به خانه ات! خسته و رنجور.
رسم کریمان نه آنست که از راه رسیده ای و در راه مانده ای، پرسش کنند که چه آورده ای؟!
کریم بی مزد و منت می بخشد حتی پیش از آن که سائل درخواست کند!

کریما!
چه بگویم و چه بخواهم؟ که حود بهتر می دانی فقرم و نداری ام و نیازم را!
خود بهتر می دانی خیرم و مصلحتم و سعادتم را.
پس مرا آن ده که آن به!

 





دل سنگی

 

راستی سنگ ها هم گاهی می شکنند؛ بارها دیده ام از دل صخره ای صلب گیاهی ریشه دوانده و روییده است! یا چشمه ای زلال جاری گشته است...
امان از قلب هایی که نه می شکنند و نه چشمه ی احساس از آن فوران می کند؛ بازهم سنگ ها! که نیرنگ نمی زنند و آهنگ ننگ نمی نوازند!

اینجاست که این آیه ی حکیم متعال آینه ای می شود مرا به سوی حقیقت: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم مِّن بَعْدِ ذَلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ»

«پس از آن دلهای شما چون سنگ ، سخت گردید ، حتی سخت تر از سنگ که ازسنگ ، گاه جویها روان شود ، و چون شکافته شود آب از آن بیرون جهد ، و گاه از ترس خدا از فراز به نشیب فرو غلتد ، و خدا از آنچه می کنید غافل نیست!»


***


خوش به حال اونایی که دلشون سنگه! خوب واسه این که دل سنگ ها هیچ وقت دل تنگ نمی شن!
وقتی دلی تنگ می شه انگار همه ی وجود آدم منقبض می شه، مچاله می شه و له! و اگه دل تنگ هم نشده باشی لااقل می دونی که له شدن چه رنجی داره! دلگیری خوب نیست این که از کسی دلت بگیره یا دلت به کسی گیر بده یا پیش کسی گیر کنه. آخه اینجوری گرفتار می شی، گرفته ی یار! الا این که یاری باشه که به دلت وسعت بده یعنی به جای این که تنگش کنه وسیع بشه و دریایی، و به جای این که سنگ بشه و سخت؛ نرم بشه و لطیف! نه اینکه اینجوری اصلن دلتنگ نمی شی ها، می شی ولی درعین دلتنگی، در کمال سعه صدری! من که اصلن دوست ندارم دلسنگ بشم، بلا به دور!

 





سلام بر امام رئوف


وای که چقد دلم می خواست تو این ایام قبله هشتم رو طواف کنم تو این چند روزه خیلی از دوستان و آشنایان رو میدیدم که شادمانه به سمت حرمت پر می کشیدن و من دلتنگ تر از همیشه به حالشون غبطه می خوردم. یادم نمیاد تا حالا جایی رفته باشم که واسم لذت بخش تر از حرم امام رضا باشه! بهشت رو اونجا تجربه کردم و اون لذتی که با هیچ بیانی قابل وصف نیست. نمی دونم یعنی بهشت هم همین قدر لذت بخشه؟ خوب البته بهشت اونجایی است که بهترین ها باشن، اونجایی که یار باشه... خیلی سوز داره که تو ایران باشیم و چنین ایامی لیاقت زیارت نداشته باشیم.
دنیا بدون شما چقدر ظلمانی و دلگیر کننده است؛ آخرت هم...
امسال که هشتمین روز هشتمین ماه هشتادو هشتمین سال بعد از هجرت پیامبر خاتم مزین به نام سلطان علی بن موسی الرضا شده واسه ما ایرانیهایی که افتخار آستان بوسی درگاهش رو تو کشورمون داریم زمان و مکان معنا و زیبایی و برکت خاص دیگه ای پیدا کرده، انشالا امام مهربونی به یمن این خجسته روز به زندگی مون برکتی نه مطابق لیاقتمون که برابر لطف و رأفتش بده.  





نیمه ی شعبانی دیگر...

 

هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن کمال بی ادبی است!
نه این که بخواهم از او بنویسم، که قلم بر خود خواهد شکافت و دل واژه ای برای توصیفش نخواهد یافت؛ دست ما کوتاه و... می خواهم برایش بنویسم. شاید قدری دلم آرام گیرد.
امشب را فرموده اند کم از شب قدر نیست، «وما ادریک ما لیلـه القدر»؟ وچه کسی می داند قدر او را؟ امشب چه شبی است که جانها همه حیرانند؟ نمی دانم. فقط می دانم امشب زیباترین و لذت بخش ترین ایام در تمامی سالهای عمرم بوده است؛ فقط به خاطر او! مادرم می گفت:به دنیا آمدنت دیر شده بود و همه نگران! و من باخیالی راحت دعا می کردم که شب نیمه شعبان به دنیا بیایی! سحر نیمه شعبان شد یعنی چندین سال پیش همین حدود زمانی، دعای مادر مستجاب گردید... قبل از این که به دنیا بیایم مهرت را به دلم ریختی و وجودم را بر شاخسار لطفت آویختی و من عمریست که شرمسار این محبت سرشارم.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

امشب سالها از گریه های هنگام آمدنم به این دنیای فانی گذشته است و من پس از گذشت سالیانی همچنان گریانم، آن وقت ها در آغوش مادرم آرام می شدم، اما اکنون دیگر آغوشی برای آرام شدن نمی یابم! آغوشی به وسعت مهرت که همه ی هستیم را دربرگیرد؛ همه ی هستیم را، نه فقط قامت ناسازم را، قلبم که لحظه ای آرام ندارد، روحم که سخت در خود فرو رفته است، فطرتم که که بی آفتاب رویت پژمرده است...
کاش مادرم برایم دعای دیگری کند، هر چند بسیار دیر شده باشد، کاش دوباره در سحر نیمه ی شعبان متولدم کنی، تو متولدم کنی، با نگاهت، بادعایت، با مهرت، با اشاره ات، با کرمت... امشب بیش از همیشه محتاج دم مسیحایی ام، امشب به دنبال موسی هستم تا باردیگر عصایی بر زمین وجودم فرود آرد و اژدرهای نفسم را فرو بلعد، به دنبال یوسفم تا شاید خوابی دوباره بیند و از زندان درونم رها شوم، به دنبال نوح ام تا روح ام را از طوفان رهایی بخشد و بر کشتی آرامش نشاند، به دنبال...
دعای برای تولدم را مستجاب کردی، لطف دیگری کن که «الاحسان بالاتمام»! کریمان لطفشان را ناتمام نمی گذراند؛ هرچند گوینده نالایق است، عظمت و مهر بی پایان شما جبرانش می کند. آن قدر مهربان هستید و آن قدر مهرتان را چشیده ام که بگویم؛دعاکردنش با من و استجابتش با شما؛ آمدنم قرین نام و یاد شما بود؛ بودنم و رفتنم، زندگی ام و مرگم نیز چنین بادا!  
 





نا مه ای از حضرت مسیح

 نا مه ای از حضرت مسیح *
(شاید اگر مسیح بود چنین می نوشت:)**

به نام پروردگار یگانه

برانگیختگی ام از روی رحمت بود و محبت. آمدم با شعار یگانه پرستی بر زبان و آرزوی نوع دوستی برای انسان. با کتابی که حاوی بشارتی بزرگ بود و از این روی انجیل نام گرفت؛ بشارت به بعثت خاتم رسولان و اکمل ادیان. و این بشارت آنچنان روشن بود که بحیرای راهب پس از گذشت قرنها، از روی نشانه ها، آخرین فرستاده الهی را در دوران نوجوانی شناخت و او را تکریم کرد، برادرم محمد امین که درود خدا بر او باد را می گویم، همو که تجسم کرامت انسانی و خلاصه تمام خوبی ها و رحمت واسعه ی الهی بود.

امروز قلب مسلمانان و موحدان از توهین و به تصویر کشیدن تکه پاره کردن بزرگ ترین نشانه مکتوب الهی رنجیده است(1) چونان که قلب من و پیروان صدیقم. روشن است که اکنون در سراسر ارض تنها کتاب قرآن است که محتوای آن تماماً وحی ناب و کلام حضرت حق می باشد و هیچ کتابی غیر از آن، حتی ادامه مطلب...




فصل رویش

زمین بار دیگر طوافش را به دور خورشید تمام کرد و همچون نوعروسان تن پوشی از شکوفه های رنگارنگ بر تن نمود، خرسند از این که بازهم ساکنانش را به میهمانی بهار رسانده است و زایشگاه زمانی تازه گردیده است...

ما نیز شادمان از این چرخش مدام، دست افشان و پای کوبان به جشن نشستیم، خوشنود از اینکه این سیاره سرد و خشک بار دیگر میزبان جوانه هاست و چقدر دلنشین است این پدیده بهار، چقدر چشم نواز و فرح زاست : شکوفایی، نوآوری، رویش ...

و من همچنان سرگردان، در بین لبخند و اشک، خوشحالی و غم، حیرانم که چه می رود بر ساکنان این سیاره ی رنج، بر انسان، بر من! بر تو!

                                   

در بین بذرهای بسیار و دانه های بیشمار، که پای بر زمین می نهند، چه فراوانند آنها که  طعمه می شوند یا می پوسند ، اما چه خوش است حالِ آنها که ادامه مطلب...




<      1   2   3      >

آخرین مطالب وبلاگ



ویرایش قالب توسط قافله شهداء