در پست قبلی اشاره ای گذرا به این نکته داشتیم که واژه ی LOVE اصالتاً و عمدتاً معطوف به چه نوع مفاهیمی می باشد.
اما هنگامی که واژه ی عشق را در ادبیات فارسی و اشعار و آثار هنری مصداق یابی می نماییم، با جلوه هایی با شکوه ، متعالی و چشم نواز مواجه می شویم. اگر توفیقی دست بده و حس و حالی هم باشه در آینده به نسبت شناسی بین این دو واژه بیشتر خواهیم پرداخت. در عین حال ترجیح دادم برای این که نظری به جلوه گری «عشق» داشته باشیم بدون هرگونه توضیح، این شعر زیبا رو تقدیم کنم.
عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک
عشق گاهی ناودان گریه ی اشک بهار
عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار
عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه
همنشین خلوت غمگین آه
عشق گاهی شور رستن در گیاه
عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه
عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
رمز هوشیاری ست در مستی می
عشق گاهی آبی نیلوفری ست
قلک اندیشه ی سبز خیال کودکی ست
عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت، ذکر بر لب، پایکوب
عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا
عشق گاهی طعم وصلت می دهد
مزه ی شیرین وحدت می دهد
عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست
عشق گاهی مشق های کودکی ست
حس بودن با خدا در سادگی ست
عشق گاهی کیمیای زندگی ست
عشق در گل راز ناپژمردگی ست
عشق گاهی هجرت از من، ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی می نشیند روی بام
گاه با صد میل می افتد به دام
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی، سازِ شب بو، اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوهِ درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش
گاه مکتوب تو را ناخوانده می داند ز پیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهایی ست در انبوه جمع
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانیٍ عالم می کشد
عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند
عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد
عشق گاهی در عصا پنهان شود
گاه بر آتش گلستان می شود
عشق گاهی رود را خواهد شکافت
فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت
عشق گاهی خارج از ادراک هاست
طعنه ی لولاک بر افلاک هاست
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماری ست در پهلوی دوست
عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
گاه در چشمان مشکی اشک ریز
عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند
عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای
عشق گاهی موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
عشق گاهی چاه را منزل کند
یوسفین دل را مطاع دل کند
عشق گاهی هم به خون آغشته شد
با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد
عشق گاهی در فنا معنا شود
واژگان دفتر کشف و تمناها شود
عشق یعنی سر سجود و دل سجود
ذکر یا رب یا رب از عمق وجود
با تو اما عشق پیدا می شود
بی تو اما عشق کی معنا شود...؟
ته نوشت:
*شعرش به دلم نشست گفتم حیفه که این زیبایی رو با شما شریک نشم.
**شاعر: کیوان شاهبداغی