سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غمت از هرچه شادی دلگشاتر


 غم و شادی؛
دو مفهوم متضاد و در مقابل یکدیگرند؛
مگر می شود این هر دو ضد را با هم جمع کرد و در کنار یکدیگر نشاند؟
این کدامین غم است که با شادی جمع می شود و نه تنها جمع می شود که بهجت آفرین و شیرین و زیبا و دلگشاست؟
و نه تنها دل گشا، که از هر شادی دلگشاتر است؛
چه رازی در این غم نهفته است؟ در این مصیبت که عظیم است علی جمیع اهل الاسلام و گران است علی جمیع اهل السماوات...
چه رازی است در این مصیبت؟
که هیچ گاه سرد نمی شود و چونان چشمه ای جوشان و خروشان، محبت آفرین است؟
«این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟»
***
مصیبتت همان همه که قلبم را می فشارد و سینه ام را تنگ و چشمانم را بارانی می سازد در وجودم نسیمی شیرین و دل پسند را جاری می کند؛
«نسیمی دلگشا می آید
  بوی کرب و بلا می آید»
نسیمی دلگشا سراسر وجودم را نوازش می دهد
و تمام غمها و غیر ها و غریبه ها را از وجودم پاک می سازد
همان طور که قافله های عزاداری محبانت در شهر چونان جویباری جاری می شوند و گرد و غبارهای دنیوی را می زدایند
گویی خونی تازه به شریانهای شهر تزریق می شود و جا برای شرّ، ضیق می گردد؛
با دلم چه کرده ای؟ حسین!
این ویرانه ی ظلمتکده را چه نورانی ساخته ای؛
این قلب شکسته و مرده ام را با کدامین دم احیا نموده ای؟ که از درون قسی و سنگواره اش چشمه هایی تا چشم هایم جوشیده می شود؛
حسین! دوستت دارم؛
چونان قطره ای ناچیز که با محبتت به اقیانوس بیکرانی پیوسته است از اهل اسلام و اهل سماوات؛ دوستت دارم با تمام وجودم.
***
بر آنها که ما را ملت ماتم می نامند حرجی نیست؛
«ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما»
نخورده اند و نچشیده اند و نمی دانند
نمی دانند فرق گریه ی فراق را...
نمی دانند این اشکها چه قطرات معجزه آسایی هستند
نمی دانند این قطرات که از فطرت حق طلب و ظلم ستیز و حسین دوست بر می خیزند چه قدر و قدرتی دارند
نمی دانند احلی من العسل را
             ما رایت الا جمیلا را
             اللهم تقبل منّا هذا القربان را
             الهی رضاً بقضائک را
            شکوه وجیهاً بالحسین شدن را
            الحمدلله علی عظیم رزیّتی را
            و...
نمی دانند در متن و بطن این مصیبت چه جمال و حلاوت و بهجتی نهفته است
و چه بهشتی است حب الحسین

روضه نیز در لغت معادل باغ است و روضه ی حسین بهشتی است از رضوان الهی،        
به راستی این چه مصیبت عظمایی است که با چشمان اشکبار خدا را بر آن شکر می گوییم:
اللهم لک الحمد، آن هم از جنس حمد الشاکرین...
***

«غمت از هرچه شادی دلگشاتر
دلی داریم و دریای غم تو»


7محرم92

 





اهل عشق آبادم


اهل «عشق آبادم»(1)
و از این اهلیت خشنود
هر کجا «عشق» هست؛ آبادی هست و حیات
اگر می خواستم خودم، قطعه ای از این زمین را برای «اهلیت» انتخاب کنم
چه جایی بهتر از «عشق آباد»
نااهل هم که باشی، عشق تو را اهلی می کند
و همه می شویم اهالی «عشق آباد»
از قدیم گفته اند: هرکجا «عشق» هست؛ خدا هست و زندگی
نور هست و بندگی؛

***

جد پدری ام، سالها پیش
از اعماق کویر مرکزی،
در پی آب و نان و حیات
به «عشق آباد» کوچ کردند
ومن بهترین خاطرات کودکی ام به همان روستا گره خورده است؛
حتی آن روزی که دویدنم در سراشیبی کوه، تجربه ای شد از سقوط و پرتاب؛
برایم شیرین است و عبرت آفرین!

***

قحطی، اجداد ما را به «عشق آباد» کشاند
و من هنوز، زندگی را در آن جا جستجو می کنم
هر چند این روزها
آب و نان فراهم است
فقط گاهی
قحط می شود: مرام زندگی!
در «عشق آباد» کسی با آب و غذای صرف زنده نمی ماند؛
الا چهارپایان
و مرغ های بی هم نفس قفسی
و کرم هایی که صفا می کنند در لنجزار
و...
اگر در گذشته
در پی آب و حیات
از کویر به «عشق آباد» پناه می آوردند،
مردمان امروز
برای حیات
به برهوت شهر کوچیده اند
و کوچه هایی ساخته اند از سنگ و آهن و بی تفاوتی
کوچه هایی که کوچ را نمی فهمند
کوچه هایی شبیه قفس
که نفس را تنگ می کنند
و نگاه را بی امتداد...

من و پرنده ها
با این کوچه ها
پیوندی نداریم
من و پرستوها
به این پستوها
دل نمی بندیم...

***

و من هنوز
زندگی را
در «عشق آباد» جستجو می کنم؛
کاش پاهایم
یاری ام کنند
برای کوچیدن
و قلبم
برای کنده شدن
و بالهای شکسته ام
برای پرواز...

*پانوشت
(1) این «عشق آباد» نام روستایی است در شمال غربی شهرستان بجنورد





سبک زندگی

 

«سبک زندگی» مهمترین محصول فرهنگ و تمدن

 

«فرهنگ» به مثابه روح کلی حاکم بر جامعه است که وقتی تجسم و تعین می یابد «تمدن» سازی می کند، «تمدن» در واقع تجسم و تبلور فرهنگ است و فرهنگ، فضای فکری، ذهنی، هنجاری و ارزشی حاکم بر جامعه است. وقتی ارزش ها، باور ها و افکار پا به عالم واقع می گذارند و از وجود ذهنی و درونی  به وجود عینی و بیرونی تبدیل می شوند، واقعیتی متولد و ظاهر می شود که تمدن نام دارد و محسوس و ملموس و قابل رؤیت است. فرهنگ مانند نقشه ای است در ذهن یا بر روی کاغذ و تمدن؛ پیاده سازی و ساخت آن در متن جامعه است. «فرهنگ» بعد نرم افزاری جامعه را تشکیل می دهد  و تمدن بعد سخت فزاری و این هر دو یک رابطه مستقیم، تعاملی و رفت و برگشتی دارند.

«سبک زندگی» آمیزه و معجونی است از «فرهنگ و تمدن» و به تعبیری می توان گفت مهمترین محصول فرهنگ و تمدن «سبک زندگی» است. اگر جامعه را به کارخانه ای تشبیه کنیم؛ «فرهنگ» بعد مهندسی فکری و طراحی و نقشه کشی آن را شامل می شود و «تمدن» بعد فیزیکی، ساختمان و امکانات آن را در بر می گیرد و محصول این دو، پدیده ای است به نام  «سبک زندگی». به بیان دیگر خروجی این نرم افزار و سخت افزار در حوزه «مغزافزاری» و انسانی تعین می یابد و مسیری را می سازد برای سلوک حیات انسانی.

بنابراین لازمه پرداختن به مقوله مهم و استراتژیک «سبک زندگی» توجه جدی به سه گانه «فرهنگ، تمدن و سبک زندگی» به صورت توأمان و هماهنگ است، چرا که   این سه هر کدام بر دیگری تأثیرگذاری مستقیم دارند و قابل تفکیک نیستند، در واقع جامعه یک واقعیت است که در عین پیوستگی، واجد چندین بعد لاینفک است و این سه گانه، وجوه و ابعاد لاینفک آن را در بر می گیرد.

 

مهمترین محصول تمدن غرب چیست؟

امروز مهمترین محصولی که تمدن غرب در پی صادرات آن می باشد چیست؟ وقتی به ظاهر ماجرا نگاه می کنیم هزاران کالا از غرب صادر می شود. محصولاتی در حوزه صنعت و تکنولوژی، ارتباطات و اطلاعات، دانش و هنر و آموزش، تغذیه، پوشش و آرایش، کامپیوتر و فضای مجازی و... اما سئوال اساسی این است که مهمترین محصولی که غرب در پی ترویج، توسعه و صادرات آن است، چیست؟

با عبور از ظواهر و قدری تأمل در عمق ماجرا می توان گفت محصول استراتژیک تمدن غرب که سعی وافری برای فراگیری آن می شود «life stylLe» یا همان سبک زندگی است. به نحوی که وقتی سخن از «life style» به میان می آید نخستین مفهوم ملازم آن «American life style»  است و این خود، به روشنی گویای اپیدمی سازی فرهنگ زندگی آمریکایی است.  تعابیری همچون جهانی سازی، غربی سازی، دهکده جهانی و اصطلاحات مشابه آنها در واقع بیان دیگری است از صدور و ترویج «سبک زندگی» مشترک با غرب یا همان «American lifestyle ».

تمدن غرب برای توسعه خود و تسلط بر جهان، از شیوه های پیشین استعماری  به شیوه ای نرم و خزنده روی آورده است و به آرامی و بی سر و صدا درحال تکثیر خود و تسخیر و تحدید غیرخود می باشد و این تسخیر عند اللزوم به تحقیر و تهدید و تخریب و تقابل نیز کشیده می شود.

تمدن غرب برای نیل به اهداف اقتصادی و روانه ساختن انبوه تولیدات خود به دیگر کشورها، ابتدا باید بازاری را خلق  کند به وسعت تمام قاره ها! یعنی باید نظام نیازمندی های مشترکی را برای مردم جهان ایجاد نماید و برای دست یابی به این هدف، می خواهد «سبک زندگی» واحدی را که همان «American life style »  است را در جهان فراگیر سازد و در واقع این، تعبیر دیگری است از جهانی سازی؛ دهکده ای را می سازد که افراد آن دارای فرهنگ مشترک، تمدن مشترک، نیازهای مشترک و مصارف مشترک هستند و این یعنی بازاری  به وسعت قاره ها!

 

مسأله چیست؟ غنی سازی هسته ای یا غنی  سازی سبک زندگی؟!

منازعه تنگاتنگ غرب با ایران بر سر چیست؟ انرژی هسته ای؟ دموکراسی؟ آزادی؟ و یا...؟ مگر کشورهای دیگر نیستند که صدها کلاهک هسته ای رسمی دارند و کشورهایی که دموکراسی به قدر نسیمی از آنها عبور نکرده است؟ چرا هیچ سخنی از آنها در میان نیست؟ حقیقت تقابل غرب با ایران بر سر چیست؟ اینها که بهانه های نخ نما شده ای هستند و اگر انرژی هسته ای نیز نباشد، فردا دستاویز دیگری را پیراهن عثمان می کنند تا ایران را تحت فشار و تهدید قرار دهند .

ایران را به چه منظور تحریم می کنند؟  پاسخ روشن است، محور این تنازع به همان سه گانه «فرهنگ، تمدن و سبک زندگی» باز می گردد، امروز ایران تنها کشوری است که داعیه و ظرفیت «تمدن سازی» دارد و در این مسیر در حال حرکت است، این که  در کجای مسیر هستیم، بحث مفصلی است، مهم این است که ایران چنین هدف گذاری را انجام داده  و به جد در پی دستیابی به آن است و در طول دو دهه فرصتی که پس از  پایان جنگ تحمیلی داشته است به شکل رو به رشدی در این مسیر حرکت کرده است و این یعنی پتانسیلی که در حال بالفعل شدن است و ظرفیت و توان آن را  هم دارد و در عرصه های گوناگون نیز این توان متفاوت را اثبات کرده است.

ظرفیت های فکری و فرهنگی  ایران اسلامی و مبانی و منابع منحصر به فرد مکتب تشیع، پتانسیل عظیمی است که اگر به مرحله غنی سازی برسد چنان انرژی عظیمی را آزاد خواهد کرد که در حوزه تمدن سازی و سبک زندگی، تحولی جدی و انقلابی بنیادین رقم خواهد خورد و این است راز تقابل غرب با ایران اسلامی.             

 





کوته نوشت

 

پدیده ی صبح

صبح چه گونه پدیده ای است؟ می دانی؟
.
.
.
گویا گنجشک ها می دانند...

***

فیل و فنچ

فنچ بارها و بارها بر روی فیل نشسته بود؛
.
.
.
اما این بار فیل تصمیم گرفته بود بر روی فنچ بنشیند، فقط یک بار...

 





مرثیه ای برای اخلاق

نزدیک ترین حالت انسان به کفر

آن قدر غرق زندگی شده ایم که  هم زندگی را از  یاد برده ایم و هم مرگ را،
یادمان رفته است برای چه زنده ایم؛ به کجا می خواهیم برویم؟ خیلی چیزها یادمان رفته است، حتی یادمان رفته است که چه چیزهایی یادمان رفته است!
حنای حیا دیگر رنگی ندارد و برای احیای آن نیز کاری نمی کنیم،
دروغ و غیبت رواج یافته و طعم تلخ غیبت و تهمت، بدل به شیرینی شده است، ذائقه هایمان نیز تغییر کرده اند،
نه دوستی هایمان عمق دارد و نه دشمنی هامان،
در دوستی هایمان افراط می ورزیم و تعصب، در دشمنی هایمان نیز؛
گاهی در وصف شخصی فریاد برمی آوریم و گاهی سلامش را هم لایق پاسخ نمی دانیم،
گاهی دلتنگ می شویم و گاهی دلسنگ؛
وقتی احساسات و تعلقات ما را به هیجان  می کشاند عقل را تعطیل می کنیم،
پای عدالت محکم ایستاده ایم، البته تا جایی که با منافعمان سازگار باشد،
عدالت را دوست داریم، اما اگر به دست و پایمان بپیچد ولو از ناحیه نزدیک ترین دوستانمان که باشد، آن را به شدیدترین وجه منکوب می کنیم،
سوزن سوءظن را به دست گرفته و بر صورت هرکه تشخیص دهیم نقشی به یادگار می گذاریم،
عیوب دیگران آنقدر چشمان مان را پر کرده است که از عیوب آشکار خودمان غافل شده ایم،
بر گذشته ها افسوس می خوریم؛ حال آنکه امروزمان بیش از گذشته مستحق افسوس است،
اخلاق را درشت می نویسیم و درست عمل نمی کنیم، 
عیوب دانسته خود را توجیه می کنیم و عیوب نادانسته دیگران را تقبیح!
به زندگی خصوصی دیگران سرک می کشیم و حق ورود به حریم شخصی آنها را برای خود محفوظ می داریم،
نمی دانم مرگ را و سکرات را و قیامت را قبول داریم یانه؟ که اگر احتمال حساب و کتاب را هم می دادیم اینگونه بی محابا در جاده یک طرفه قضاوت و محکومیت نمی تاختیم و بر سیرت دیگران چنگ نمی زدیم.
حتی اگر آخرت را هم بیخیال شده باشیم برای آرامش و راحتی زندگی دنیوی هم که شده  اینگونه اخلاق را تار و مار نمی کردیم، که اگر بنیانهای اخلاقی فروریزد چیزی از ادب و فرهنگ باقی نمی ماند و هیچ فردی در امان نخواهد بود.

***

گفتار معصوم (ع):
عرض المؤمن افضل من دمه؛  آبروی مؤمن پربهاتر از خون اوست.
حضرت علی علیه السلام به مالک اشتر: بیشتر از همه از کسی بترس که پیش تو می آید و عیب مردم را بازگو می کند.

رفتارما:
چنانچه کسی در مقابل ما قطره خونی از انسانی بریزد یا بر صورتش سیلی بزند اگر دفاع نکنیم لااقل خشمگین می شویم و محکوم می کنیم، اما اگر فردی در نزد ما نسبت به دوستی یا آشنایی یا انسانی تهمت و غیبت و عیب جویی کند اگر همراهی و تایید نکنیم لااقل گوش جان به سخنانش می سپاریم و او را بر سر ذوق می آوریم!

گفتار پیام آور زیبایی ها:
کار برادر مؤمنت را به نیکوترین وجهش حمل نما، مگر آن که نسبت به خلافش یقین حتمی حاصل کنی... پس تا زمانی که می توانی کار او را حمل به خیر کنی، حق نداری حتی نسبت به کلمه ای که از او شنیده ای سوءظن ببری.

رفتارما:
تا زمانی که بتوانیم احتمال ناپسند و تفسیر پلشتی در خصوص رفتار دیگران بدهیم از آن تعبیر زشت پرهیز نمی کنیم، مگر آن که امکان هیچ گونه برداشت منفی از کار او پیدا نکنیم آنگاه شاید احتمال خیر بدهیم شاید هم سکوت کنیم!

حضرت باقرالعلوم (ع):
نزدیک ترین حالت بنده به کفر آن است که لغزش های مردم را شماره کند.





سلام خورشید!

 

بی خورشید، ناخوشیم مانند کشتی ی بی ناخدا در میانه ی اقیانوس حیرت،
بی خورشید ناخورسندیم مانند کاروان بدون قافله سالار در پهنه ی کویر ضلالت...

؛
؛
؛

سلام خورشید!

خسته نیستی از این همه ماندن در پشت ابرهای تار؟ خسته نیستی؟
خدا قوت! بنازم به این همه صبر، به این وسعت صدر، که ایوب را نیز به شگفتی واداشته است؛
اماما! اما، ما! بی تو بدجور خسته ایم و دلشکسته!
ابرهای تیره، آسمان زندگیمان را فراگرفته است و ما به این وضع عادت کرده ایم
دلخوشیم به این زندگی شبیه مردگی، به این روزمرگی مفرط؛ به این روزمردگی ها!
در کوچه پس کوچه های عمر سرگردانیم، در کوچه های بن بست روزگار؛

خورشید جان!

وقتی تو نیستی؛ فانوسها ادعای پیامبری می کنند و ما سرگرم کرم های شب تابیم
وقتی تو نیستی؛ هر روزمان دیروز است؛ فردایمان نیز
وقتی تو نیستی؛ خوشی هایمان نیز طعمی ندارند
وقتی تو نیستی؛ هست هایمان نیز نیستند چه رسد به نیست ها!
                      لذت هایمان اغشته به ذلت اند
وقتی تو نیستی؛ ...

خورشید جان!

راستش را بخواهی؛ بی تو چندان هم به ما بد نمی گذرد
بی تو راحتیم و سرگرم
ما به بی تو بودن عادت کرده ایم

ما بی خورشید، خوشیم؛
مانند جغدی شوم بر شاخه های خشکیده ی ویرانه های دنیا!
مانند کبکی که سرش را تا زانو زیر برف فرو کرده است؛
مانند کرمی که در لجنزار مستانه غوطه می خورد؛
مانند خفاشی که تا ابد جز سیاهی را برنمی تابد...
؛
؛
؛
خسته ایم و دلشکسته! از این همه سیاهی و لجنخوارگی، ما را از این منجلاب بیرون کش...!





دخترکی به نام دنیا

 

دنیا نام دخترکی است خوش آب و رنگ
زیبا و فریبا
هماره نو به نو  شونده و هزار چهره
عروسی هزار داماد که بارها به حجله نشسته و همچنان خواستگارانی فراوان دارد
با صدهزار جلوه برون می آید و دلربایی می کند...
***
با این  همه وسعت، گاهی اوقات یا بهتر بگویم اغلب اوقات تنگ می شود دلم،
آنچنان که می خواهم دلم را به شاخه ای آویزان کنم تا قدری باز شود و بیاساید
اما امان از این شاخه های شکستنی که سرشار از نگرانی اند و ناگهانی!
شاخه ها، قدرت درک و تحمل دل را ندارند و خود را راحت رها می کنند بی آن که بدانند جنسی که همراهشان است به غایت لطیف است و ظریف...
***
گاهی محتاج نگاهی هستم تا بنگرد به چشم های نگرانم، به گریستنم که حاصل گسل های قلب شکسته ام اند
گاهی احساس می کنم دنیا با تمام وسعتش در گوشه ای از قلبم گم شده است، گویی حرفی برای گفتن ندارد، یا رویی برای نمایش، احساس می کنم دنیا با تمام جلوه هایش، سرابی است که سیرابم نمی کند؛
آوازی است که از دور خوش است، چون به آن نزدیک شوی، نقاب خوش آب و رنگ را از قاب چهره اش کنار زنی، عجز وجود این عجوزه، اقبال قلب را فرو خواهد ریخت!
***
دنیا و اهلش را قرارگاه و پناه گاه مطمئنی نیافتم
آنقدر متغیرالاحوال و پرنوسان اند که مواضع شان هیچ قابل اعتنا و اعتماد نیست
دنیا و اهلش با همه ی وسعت ظاهری، به شدت حباب گونه اند؛ آن هنگام که در  حب آنها می دمی پر از خالی می شوند و درست هنگامی که سر گرم تماشایشانی یا می خواهی حسشان کنی، تا بودنشان و بارور شدنشان را باور کنی، هیچ و پوچ می گردنند!





کسی دلش برای ستاره ها تنگ نمی شود!

حکایت ما و آسمان

حکایت ما و آسمان، حکایت عجیبی است؛ حکایت ما و ستاره ها، ما و مهر، ما و ماه! آسمان سراسر آیه و اعجاز است، آنقدر شگرف که فقط تماشایش آدمی را به اعجاب و ابهام و ... وایمان می کشاند!
شب ها که خورشید نیست _یعنی هست اما ما روی از او می ستانیم، یعنی هست اما ما تصور می کنیم نیست!_ شب ها خورشید نورش را به ماه می سپارد تا به مایی برساند که از او «روی گردان» شده ایم و به ستاره ها؛ تا نشانگر راه باشند برای فرزندان راه! برای ما ابن السبیل ها! ستاره ها هستند تا راهمان را بیابیم؛ تا قبله را گم نکنیم، روزها که خورشید هست؛ راه روشن است، هرچند خورشید را یادمان رود، او مارا نمی فراموشد!
روزها ما فکر می کنیم ستاره ها نیستند! اما آنها مثل همیشه سرجایشان هستند، فقط وقتی خورشید هست مجال ظهور ندارند؛ ادب حضور، حکم به عدم ظهور می کند، آنها نورشان را مدیون خورشید می دانند و هنگام طلوع نورالانوار، محو او می شوند.
***

چندی قبل آسمان شهر را هر چه کاویدم ستاره ای نیافتم! نمی دانم آنها را چه شده است؟ به روستا رفتم؛ آسمانش پر ستاره بود آنقدر زیاد و نزدیک که دلت می خواست سبد سبد ستاره بچینی!  آری ستاره ها هنوز هم سرجایشان بودند، اما روزگاری است که آسمان شهر از آنها تهی است، یعنی برای اهالی شهر؛ بود و نبود ستاره ها فرقی نمی کند، کسی نگاهش به آسمان نیست، کسی دلش برای ستاره ها تنگ نمی شود، کسی راه را نمی جوید...

***
ای خدای آسمان! آسمان شهرمان را پر ستاره ساز...





سلام بر تو ای حضرت بهار!

 

بهار آمد تا طبیعت خفته را به آرامی بیدار کند، نه با شتاب و سرو صدا، با نرمی و لطافت رشحات باران و نوازش انوار آفتاب! با نسیمی که نه می سوزاند و نه می لرزاند...
سلام بهار! خوش آمدی که با خود خوشی و شادی آوردی! چه خانه ها که به خاطرت پاکیزه گشتند و چه خوان ها که به خاطرت رنگارنگ! وچه جان ها... به راستی تو کیستی که اینچنین همه چیز را دیگرگون می کنی؟ وچگونه؟ چگونه از ترکیب آب و کود و خاک و هوا، این همه رنگ و بو و طعم را می آفرینی؟ چگونه از دل چوبکی سخت و خشکیده، جوانه ها را شکوفا می کنی؟ چگونه زمین خشکی را به گلستانی چشم نواز بدل می نمایی؟ چگونه بسیاری از دلها را به هم نزدیک می کنی؟ آخر تو کیستی با این همه اعجاز؟ آیا تو یک پیامبری؟
پیامبری که در ابتدای هرسال برانگیخته می شود با یک بغل معجزه! بشارت می دهد و انذار «بغیرالسنتکم»، پیامبری که تجلی اسم «یامحول الحول و الاحوال» است...
سلام بر تو ای حضرت بهار! حال که تا اینجا آمده ای می شود مهمان قلبم شوی؟ می شود برای من تجلی اسم «یامقلب القلوب» شوی؟ می شود دم مسیحایی ات را که بر زمین مرده، جان می بخشد بر قلب زمستانی وخشکیده ام بدمی؟ بهار، بارها آمده ای تا همین نزدیکیها و رفته ای! می شود این بار به قلبم بیایی و بمانی؟
نمی دانم چند بهار دیگر باشم و نباشم؟! که از این بودن و نبودن خسته و رنجورم، بهار! من به تو ایمان دارم _که معجزات تو کم از بسیاری از انبیا نیست_ و به خدایی که تو را برانگیخته است، واینک بیش از همیشه به تو محتاجم؛ حال چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ درخت زندگی ام را به بار می نشانی و مرا به یار می رسانی؟! می مانی یا می روی؟؟





منِ او


آفتابگردان سرگردان آفتاب بود و ماهی بی تاب آب، پرنده آسمان را می خواست و من «او» را.
آفتاب برای آفتابگردان نبود، نه این که اصلا نباشد ، بود‍؛ اما فقط برای او نبود، آن قدر بود که به او هم سهمی برسد. آسمان نیز برای پرنده نبود، نه بهتر بگویم هم بود هم نبود و آب برای ماهی و او برای من! هرچند «او» گفته بود اگر تو برای من باشی، من نیز برای تو خواهم بود؛اصلا تو، من خواهی شد منظورش این بود که دیگر من و تویی در میان نخواهد بود تا...بگذریم!
 آفتاب گردان تا به آفتاب می رسید بیخودانه می رقصید، دست خودش نبود، بدجور محو آفتاب می شد، نمی توانست چشم از چشمانش بردارد، خیره خیره به او زل می زد و چه کسی می داند که این «نگاه» چه عمقی داشت و چه لذتی! آه آفتاب من! خورشید که می رفت آفتابگردان بی حوصله در خود جمع می شد سربه زیر می انداخت، نمی خواست هیچ چشمی را ببیند چه رسد به آن که به او خیره  شود‍؛
«دیگر به چشم های کسی زل نمی زنم
دیگر شبیه چشم های تو پیدا نمی شود»
تمام سهم آفتابگردان از او همین نگاه بود... و چه کسی می داندکه این نگاه...
شاید پرنده بدون آسمان بتواند در گوشه ی قفس به نفس کشیدن ادامه دهد اما نفس کشیدن کنج قفس کجا و پر کشیدن تا اوج آسمان ها کجا؟! شاید آب بدون ماهی، آب بماند اما ماهی بدون آب؟ هرگز! شاید من بدون «او» به نفس کشیدن در کنج روزمرگی ها ادامه دهم، اما اسیر عادات روزمره شدن کجاو... اصلا اگر من، خودم باشم یا بهتر بگویم ؛ «او» که همیشه اوست اگر من هم همیشه «من او» باشم حکایت من با او، حکایت ماهی خواهد بود با آب! اگر بی «او» بودن بی تابم نمی کند یعنی من...

***
پرنده را دیدم که در زیر زمین میهمان تاریکی بود و آسمان را که آغوش برایش گشوده بود، ماهی کنار ساحل در شنزارها شنا می کرد و دریا بی قرار او موج افشان خود را به ساحل می کوبید، آفتابگردان را دیدم که آویزان فانوسی شده بود و آفتاب همچنان چشمان درخشنده اش را به او دوخته و در انتظار نگاه دوباره اش، می درخشید و به او روشنایی می بخشید...
حکایت من با او...

 





<      1   2   3   4      >

آخرین مطالب وبلاگ



ویرایش قالب توسط قافله شهداء