آی مهربان ترین!
باران هم دیگر به ما سر نمی زند
گویی کمتر بهانه ای برای باریدن پیدا می کند
آسمان به جای باران بر صورت مان خاک می پاشد
نفس های مان به سختی بالا می آید
از وقتی اسیر ابرشهرهای پر شور و شر شده ایم،
ابرهای رحمت ما را فراموش کرده اند
برف که دیگر تبدیل به یک خاطره شده است
گویی زمین را لایق سپیدپوشی نمی یابد
گویی رابطه ی زمین و زمان رو به سردی و دوری گذاشته است
زمان، زمستان و زمین حیران و سرگردان!
زمان زودتر از همیشه می گذرد
گویی او نیز در انتظار صاحب خویش است
گاهی حساب روز ها که هیچ، حساب سالها هم از دستمان خارج می شود!
حال آسمان از شرایط اضطراب رو به اضطرار است؛
گویی اهالی زمین و زمان و آسمان، همه چشم در راهند
گردی از انتهای افق برخاسته است
گویی سواری در راه است...
×××
نه توانی مانده است بی تو
نه خود را ساخته ام برای تو
حال که پای در رکاب ظهور نهاده ای
چشمان نگرانم و قلب ویرانم را دریاب
پاسخی به وجود سراسر خواهشم...
خود چاره ی بی چاره گی ام باش
ای و یکشف السوء اضطرارها...
21بهمن 93