اینجا همه یک نام دارند!
اینجا همه یک نام دارند: زائر و یک نشان: سیه پوش و یک سبیل: طریق الحسین و یک قبله: بین الحرمین و یک مقصد و موطن: کربلا و یک مقصود و محبوب: حسین (علیه السلام)
اینجا همه زائرند و طائر حائر حسینی؛ میزبانان و صاحبان مواکب همه را با یک نام می خوانند: زائرالحسین و با یک عبارت خوش آمد می گویند: هلا؛ هلا بکم یا زوار ابا السجاد!
فرقی نمی کند کیستی و از کجا آمده ای؛ با کدام شغل و منصب و موقعیت؛ از آن نماینده مجلس و آن مجتهد و آن مدیرکل گرفته تا... اینجا خبری از این عناوین ظاهری نیست هر که هستی، اینجا ذوب می شوی در چشمه ی جوشان حب الحسین و جاری می شوی در این رودخانه عظیم که فرات را به حسرت و تعظیم کشانده است؛ قطره ای می شوی از این اقیانوس خروشان تا بتوانی بچشی از این شراب طاهر تا تطهیر شوی و بنوشی از این رحیق مختوم تا مجنون شوی تا مست شوی و فارغ از هر آنچه هست... «زائر لکم، مستجیرٌ بکم»
از همان زمان که پای در این سبیل می گذاری، می شوی: زائر، از همین جا هروله می کنی، لبیک می گویی، نوحه می خوانی، شور می گیری، محرم می شوی، آری! از همین جا حرم آغاز می شود، این است که این راه حلاوت می یابد چه حلاوتی! «فما أحلی أسمائکم»
در این سیل خروشان خود را گم می کنی که هر چه هست از همین گذشتن از خویشتن است که آغاز می شود؛ دل به راه می سپاری، خسته می شوی، درد می کشی، اما می روی... که «من أتاکم نجی و من لم یأتکم هلک؛ الی الله تدعون... و الی سبیله ترشدون»
درد می کشی اما نه برای فریاد زدن؛ برای کشیدن و چشیدن و پالایش شدن؛ کف پایت نای رفتن ندارد، استخوان پایت خشک شده است و این تازه یعنی تو، راهی هستی، در راه هستی و برای این که اهل این راه شوی باید رفت و رفت... «طیباً لخلقنا و طهاره لانفسنا و تزکیه لنا و کفّارة لذنوبنا»
حرِّک زائر؛ حرِّک! راه تو را می خواند، تا کربلا راه همچنان باقی است؛ حرِّک! «واللازم لکم لاحق»
اگر می خواهی در راه بمانی باید حرکت کنی، درجا زدن، دورت می کند و عقبت می اندازد، دل که به راه بسپاری، خود می گویدت که چون باید رفت، راه تو را با خود خواهد برد کافی است جاری شوی... آنان که سبک بارترند و سنگینی تعلقات را کوله بار راه نکرده اند، آنان که نحیف ترند و سبک حال تر، آنان که ورزیده ترند و دلداده تر... آنان در راه جاری ترند و کاری تر و روان تر.
جاذبه ی زمین تو را به خاک می کشاند، پاهایت را سنگین می کند و به زمین می چسباند، گاهی کشاندن این پاهای به زمین چسبیده سخت می شود، اما برای آنان که وارد میدان مغناطیسی کربلا شده اند؛ برای قلب هایی که مجذوب محبوب شده اند؛ برای جانهایی که جاذبه ی حسین آنها را واله کرده است، سخن از جاذبه زمین گفتن لطیفه ای بیش نیست! پا نیز خواه ناخواه تابع قلب می شود و خود را از این وابستگی می رهاند.
همه می روند؛ تو نیز کشان، کشان و لنگ، لنگان می روی، همه می روند تا خود را به دیار یار برسانند؛ جاده می رود؛ زمان می رود؛ زمین می رود، آن پیرزن نشسته بر ویلچر، آن پیرمرد عصا به دست، آن کودک در آغوش مادر، آن یکی نشسته در کالسکه، آن یکی خوابیده در سبد پلاستیکی میوه _ که بر زمین کشیده می شود_ همه می روند، حتی آن گوسفند قربانی _که با پای خود تا قربانگاه می رود_ همه می روند و تو... تو هنوز مانده ای در خوف و رجا، مانده ای در بیم این که تو کجا و اینجا و اینها؟! و مانده ای در امید به کرامت و بزرگواری و لطافت و محبت و عطوفت این خاندان... که «عادتکم الإحسان و سجیَّتکم الکَرم»!
وقتی شما صراط باشید و سبیل _«انتم الصراطُ الأقوم»_ ما می شویم ابن السبیل ها! ما می شویم در راه مانده ی شما، سائل شما، پناهنده ی شما، متمسک و متوسل به شما، وقتی شما دلیل هستید و سبیل؛ ما می شویم أبناء الدلیل و أبناء السبیل!
و کدام طریق از این صراط، هموارتر، نزدیک تر، سهل تر، سریع تر، مطمئن تر، زیباتر، دوست داشتنی تر؟ «طریق الحسین!» کدام کشتی از این امن تر و رساندنی تر و محکم تر؟ «سفینه الحسین!» کدام چراغ از این روشن تر و شفاف تر و نورانی تر؟ «مصباح الحسین!» کدام محبت از این شیرین تر، دلچسب تر، آرام بخش تر، روح نواز تر، کامل تر، دلرباتر و بالابرنده تر؟ «حب الحسین!»
ادامه دارد...(انشاءالله)