روستایی در دل سلسله جبال البرز؛ در محاصره ی برف و مه
سراسر پاکی و سپیدی؛ صفا و صمیمیت و آرامش
با پنجره ای که رو به آسمان بازمی شود؛ رو به زیبایی
اینجا می توانی زندگی را تنفس کنی، و محبت را زندگی
می توانی در آغوش آرامش بیاسایی
می توانی ذهنت را غسل طهارت دهی و فکرت را تطهیر کنی
می توانی وجودت را بر رخت آویز نسیم پهن کنی تا زیر شعله های نرم آفتاب نوازش شوی
می توانی با پرنده ها هم کلام شوی و نگاهت را به چشمک ستاره ای خیره کنی
می توانی با نگاهت یک دو جین مهربانی بچینی و با چشمانت بر چهره مهر بوسه بنشانی
می توانی خودت باشی؛ بدون دغدغه ی دی روز؛ بدون نگرانی فردا
می توانی در حوضچه ی اکنون رها شوی، غرق شوی و به جای مرگ تدریجی، زنده شوی...
می توانی بال دربیاوری؛ بالهایی از جنس صداقت و اعتماد؛ از جنس لطافت و اطمینان
می توانی پرواز کنی...
***
اما شهر، این شر ضروری؛ شهره تر از آن است که نیاز به توصیف داشه باشد؛
آنقدر شلوغ و آلوده است که خودت را نیز گم می کنی
در روستا شتر با بارش گم نمی شود؛ در شهر آدم با بار و بدون یار، حیران و سرگشته است
همه مشغول ماراتن زنده بودنند نه زندگی کردن
در شهر برای نفس کشیدن هوا کم است
این بوم برای پریدن مرا کم است
***
قریب یک هفته زندگی روستایی، به قاعده ی چندین ماه زندگی شهری، تجربه انگیزه و پنجره های جدید برات باز می کنه...
***
باز به این شهر فلج خواهم رفت
با قلب شکسته تا کرج خواهم رفت...