بی خورشید، ناخوشیم مانند کشتی ی بی ناخدا در میانه ی اقیانوس حیرت،
بی خورشید ناخورسندیم مانند کاروان بدون قافله سالار در پهنه ی کویر ضلالت...
؛
؛
؛
سلام خورشید!
خسته نیستی از این همه ماندن در پشت ابرهای تار؟ خسته نیستی؟
خدا قوت! بنازم به این همه صبر، به این وسعت صدر، که ایوب را نیز به شگفتی واداشته است؛
اماما! اما، ما! بی تو بدجور خسته ایم و دلشکسته!
ابرهای تیره، آسمان زندگیمان را فراگرفته است و ما به این وضع عادت کرده ایم
دلخوشیم به این زندگی شبیه مردگی، به این روزمرگی مفرط؛ به این روزمردگی ها!
در کوچه پس کوچه های عمر سرگردانیم، در کوچه های بن بست روزگار؛
خورشید جان!
وقتی تو نیستی؛ فانوسها ادعای پیامبری می کنند و ما سرگرم کرم های شب تابیم
وقتی تو نیستی؛ هر روزمان دیروز است؛ فردایمان نیز
وقتی تو نیستی؛ خوشی هایمان نیز طعمی ندارند
وقتی تو نیستی؛ هست هایمان نیز نیستند چه رسد به نیست ها!
لذت هایمان اغشته به ذلت اند
وقتی تو نیستی؛ ...
خورشید جان!
راستش را بخواهی؛ بی تو چندان هم به ما بد نمی گذرد
بی تو راحتیم و سرگرم
ما به بی تو بودن عادت کرده ایم
ما بی خورشید، خوشیم؛
مانند جغدی شوم بر شاخه های خشکیده ی ویرانه های دنیا!
مانند کبکی که سرش را تا زانو زیر برف فرو کرده است؛
مانند کرمی که در لجنزار مستانه غوطه می خورد؛
مانند خفاشی که تا ابد جز سیاهی را برنمی تابد...
؛
؛
؛
خسته ایم و دلشکسته! از این همه سیاهی و لجنخوارگی، ما را از این منجلاب بیرون کش...!