حکایت ما و آسمان
حکایت ما و آسمان، حکایت عجیبی است؛ حکایت ما و ستاره ها، ما و مهر، ما و ماه! آسمان سراسر آیه و اعجاز است، آنقدر شگرف که فقط تماشایش آدمی را به اعجاب و ابهام و ... وایمان می کشاند!
شب ها که خورشید نیست _یعنی هست اما ما روی از او می ستانیم، یعنی هست اما ما تصور می کنیم نیست!_ شب ها خورشید نورش را به ماه می سپارد تا به مایی برساند که از او «روی گردان» شده ایم و به ستاره ها؛ تا نشانگر راه باشند برای فرزندان راه! برای ما ابن السبیل ها! ستاره ها هستند تا راهمان را بیابیم؛ تا قبله را گم نکنیم، روزها که خورشید هست؛ راه روشن است، هرچند خورشید را یادمان رود، او مارا نمی فراموشد!
روزها ما فکر می کنیم ستاره ها نیستند! اما آنها مثل همیشه سرجایشان هستند، فقط وقتی خورشید هست مجال ظهور ندارند؛ ادب حضور، حکم به عدم ظهور می کند، آنها نورشان را مدیون خورشید می دانند و هنگام طلوع نورالانوار، محو او می شوند.
***
چندی قبل آسمان شهر را هر چه کاویدم ستاره ای نیافتم! نمی دانم آنها را چه شده است؟ به روستا رفتم؛ آسمانش پر ستاره بود آنقدر زیاد و نزدیک که دلت می خواست سبد سبد ستاره بچینی! آری ستاره ها هنوز هم سرجایشان بودند، اما روزگاری است که آسمان شهر از آنها تهی است، یعنی برای اهالی شهر؛ بود و نبود ستاره ها فرقی نمی کند، کسی نگاهش به آسمان نیست، کسی دلش برای ستاره ها تنگ نمی شود، کسی راه را نمی جوید...
***
ای خدای آسمان! آسمان شهرمان را پر ستاره ساز...