آفتابگردان سرگردان آفتاب بود و ماهی بی تاب آب، پرنده آسمان را می خواست و من «او» را.
آفتاب برای آفتابگردان نبود، نه این که اصلا نباشد ، بود؛ اما فقط برای او نبود، آن قدر بود که به او هم سهمی برسد. آسمان نیز برای پرنده نبود، نه بهتر بگویم هم بود هم نبود و آب برای ماهی و او برای من! هرچند «او» گفته بود اگر تو برای من باشی، من نیز برای تو خواهم بود؛اصلا تو، من خواهی شد منظورش این بود که دیگر من و تویی در میان نخواهد بود تا...بگذریم!
آفتاب گردان تا به آفتاب می رسید بیخودانه می رقصید، دست خودش نبود، بدجور محو آفتاب می شد، نمی توانست چشم از چشمانش بردارد، خیره خیره به او زل می زد و چه کسی می داند که این «نگاه» چه عمقی داشت و چه لذتی! آه آفتاب من! خورشید که می رفت آفتابگردان بی حوصله در خود جمع می شد سربه زیر می انداخت، نمی خواست هیچ چشمی را ببیند چه رسد به آن که به او خیره شود؛
«دیگر به چشم های کسی زل نمی زنم
دیگر شبیه چشم های تو پیدا نمی شود»
تمام سهم آفتابگردان از او همین نگاه بود... و چه کسی می داندکه این نگاه...
شاید پرنده بدون آسمان بتواند در گوشه ی قفس به نفس کشیدن ادامه دهد اما نفس کشیدن کنج قفس کجا و پر کشیدن تا اوج آسمان ها کجا؟! شاید آب بدون ماهی، آب بماند اما ماهی بدون آب؟ هرگز! شاید من بدون «او» به نفس کشیدن در کنج روزمرگی ها ادامه دهم، اما اسیر عادات روزمره شدن کجاو... اصلا اگر من، خودم باشم یا بهتر بگویم ؛ «او» که همیشه اوست اگر من هم همیشه «من او» باشم حکایت من با او، حکایت ماهی خواهد بود با آب! اگر بی «او» بودن بی تابم نمی کند یعنی من...
***
پرنده را دیدم که در زیر زمین میهمان تاریکی بود و آسمان را که آغوش برایش گشوده بود، ماهی کنار ساحل در شنزارها شنا می کرد و دریا بی قرار او موج افشان خود را به ساحل می کوبید، آفتابگردان را دیدم که آویزان فانوسی شده بود و آفتاب همچنان چشمان درخشنده اش را به او دوخته و در انتظار نگاه دوباره اش، می درخشید و به او روشنایی می بخشید...
حکایت من با او...