اول آبي بود اين دل، آخر اما زرد شدآفتابي بود، ابري شد، سياه و سرد شد
آفتابي بود، ابري شد، ولي باران نداشترعد و برقي زد ولي رگبار برگ زرد شد
صاف بود و ساده و شفاف، عين آينهآه، اين آيينه کي غرق غبار و گرد شد؟
هر چه با مقصود خود نزديک تر مي شد، نشدهر چه از هر چيز و هر ناچيز دوري کرد، شد
هر چه روزي آرمان پنداشت، حرمان شد همههر چه مي پنداشت درمان است، عين درد شد
درد اگر مرد است با دل راست رويارو شودپس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟
سر به زير و ساکت و بي دست و پا مي رفت دليک نظر روي تو را ديد و حواسش پرت شد
بر زمين افتاد چون اشکي ز چشم آسمانناگهان اين اتفاق افتاد؛ زوجي فرد شد
قيصر امين پور