• وبلاگ : .:: رويش عشق ::.
  • يادداشت : منِ او
  • نظرات : 11 خصوصي ، 13 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فريبا 

    سلام

    خيلي قشنگ بود و تأثير گذار... راستشو بخوايد ديگه آخراش داشت گريم مي گرفت!

    مي دونيد با خوندن «من او» هم دلم براي آفتاب سوخت،هم براي آفتابگردون

    دلم براي آفتابگردون سوخت چون نمي تونه حرف بزنه؛ از راز دلش، از علاقش به آفتاب بگه و آفتاب رو براي هميشه مال خودش کنه. فقط براي خودش!

    آخ که اگه حرف مي زد، قانون طبيعت رو عوض مي کرد.مگه مي شه آفتاب از راز دل آفتابگردون با خبر بشه و تنهاش بذاره؟؟ من که فکر نمي کنم

    دلم براي آفتاب بيچاره هم سوخت که بي خبر از راز دل آفتابگردون، مي ره! شايد خودش هم نخواد اين کار رو بکنه ولي آخه، آفتاب از کجا بدونه که جايي تو دل آفتابگردون داره ؟؟؟ از کجا بدونه آفتابگردون، رو سوي هر نوري نمي کنه؟!

    صرفاً نگاه آفتابگردون(هر چند عميق) كه نمي تونه بيانگر علاقش به آفتاب باشه، مي تونه؟!؟

    شايد اين نگاه از نظر آفتابگردون خيلي معني داشته باشه، ولي آيا براي آفتابي هم كه بي خبره، با معنيه؟

    خلاصه كلي دلم براي اين دو تا سوخت!

    از اون شب كه «من او» رو خوندم، هر شب براي آفتابگردون دعا كردم... دعا كردم خدا اين قدرت رو بهش بده تا حرف بزنه و به آفتاب بگه كه ...

    در آخر بهتون تبريك مي گم چون نوشتن اين جور متن ها هم فكر و هم قلم قدرتمندي مي خواد، كه شما هر دو رو دارين.