بر روي ما نگاه خدا خنده مي زندهر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايمزيرا چو زاهدان سيه کار خرقه پوشپنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايمپيشاني ار ز داغ گناهي سيه شودبهتر ز داغ مهر نماز از سر ريانام خدا نبردن از آن به که زير لببهر فريب خلق بگوئي خدا خداما را چه غم که شيخ شبي در ميان جمعبر رويمان ببست به شادي در بهشتاو مي گشايد … او که به لطف و صفاي خويشگوئي که خاک طينت ما را ز غم سرشتتوفان طعنه، خنده ي ما را ز لب نشستکوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايمچون سينه جاي گوهر يکتاي راستيستزين رو بموج حادثه تنها نشسته ايممائيم … ما که طعنه زاهد شنيده ايممائيم … ما که جامه تقوي دريده ايمزيرا درون جامه بجز پيکر فريبزين هاديان راه حقيقت، نديده ايم!آن آتشي که در دل ما شعله مي کشيدگر در ميان دامن شيخ اوفتاده بودديگر بما که سوخته ايم از شرار عشقنام گناهکاره رسوا نداده بود!بگذار تا به طعنه بگويند مردمان،در گوش هم حکايت عشق مدام ماهرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشقثبت است در جريده عالم دوام ما