«به ياد شهرم سراب»درست است براي همين خاصيت شهر، ظاهر آنرا آراسته اند و رزق و برق به آن دادند. برجهاي سربه فلك كشيده، ويترينهاي رنگارنگ، جاذبه هاي مجازي ... آه كه صداي دحل از دور خوش است. من هم خيلي در شهر دلم مي گيرد اصلاً همه وجودم از آن شاكيست. چشمي كه بايد آبي آسمان ببيند و ستاره بچيند، ديدش محدود شده و فقط برجها را مي نگرد. تني كه بايد هوا استنشاق كند دود مي بلعد! راستي ما را براي اينگونه زندگي ساخته اند؟! مردم روستا چه نگاهي به زندگي دارند؟ خوش اند؟ يا مثل ما دنبال زندگي ديگري هستند؟ راستي چرا زندگي به گونه اي شده است و ما اختيارش را از كف داده ايم؟! مثلا شما چرا در آن روستاي زيبا نمانديد؟ به اين نتيجه مي رسم كه ما بي چاره ايم!