نقاره ها زشوق تو دارند گفت و گو پيچيده در رواق سحر ، عطر سبز هو از خويش مي شوند رها فوج کفتراندر سايه سار اين همه سيمرغ آرزو در آستان قدسي ات اي قبله گاه مهرهستند لحظه هاي حرم ، دائم الوضو بنگر غريب خسته ي حيرت نصيب را در ازدحام آينه ها ، غرق جست وجو اين سايه ي مکدر و درمانده آمده ست از خاک درگه تو کند کسب آبرو دل را دخيل بسته به لبخند روشنت واکن گره زبغض فروخفته در گلو مثل هميشه چشم به راه نگاه توست اين زائر نشسته در ايوان روبرو حسن يعقوبي