حرفي از سر اتفاقزمستان رفته بود . بهار آمده بود . خزان خزان زد بود . تخم روح روييده بود . سر از خاک خود بيرون کشيده بود . نگاهش به آسماني فراتر از جسم خيره مانده است . و حسرت به لب گزيده بود . چقدر در زير خاک جسم . تاريکي ها را زجر کشيدم . ندانستم . که زمستان خواهد رفت . بهار خواهد آمد . خزان را خزان خواهد برد . ميفهميدم . اما باور نمي کردم .
ما انسانها چقدر غرق شرايط هستيم . اگر بعدها بما بگويند . اي انسانها بياييد پازل خلقت را بچينيد . حيران خواهيم ماند . يعني چه ؟ بياييد ستاره هاي پازل خلقت را شما بچينيد . آن ستاره کوچک بر مداري در ده ميليارد سال نوري جايش است . تو در جايش بگذار . آن خورشيد کم نورتر از قلبت را تو بر مدار آن منظومه دور بگذار . آن هوا . گردبادهاي آسماني را . آن عرض و طول ميلياردي را تو چندين سال نوري به تاخير بينداز . بگذار تيره ايي از خلقت در اين فرصت نوري بيايند و بزيند و جاي خود را به رويشي تازه سپارند .
من حيران شده ام . اين چه بلايي است . مرا . از همدستي معمار جهان . به چنين خاک سياهي نشانده است . نکند دود حيواني همه طاق دلم را سياه نموده . معتاد شده ام . اين شعار است .
من بازيچه دنيا شده ام . دنيا به سخره گرفته است مرا . اينها شعار است .
وقتي از زمان و مکان کنده ميشوي . وقتي جسمت قفل و زنجير تو نيست . وقتي حيوانيت افکارت خلاص کرده تو را . وقتي رنگ پرواز بر جانت سايه فکنده . وقتي خوردن و خوردن و خوردن احتياجت نيست . وقتي بيماري . رنج . غم . سوز دنيا دردت نيست . وقتي دنيا کوچک تر از هسته خرماست برايت . وقتي خورشيد با نورش حقير است برايت . وقتي .....
آنوقت است . تو انساني . اشرف مخلوقات جهان . وگرنه . حقيري . حقيري . حفيري . در دايره دنيا عظيمي . لکن حقيري . حقيري . حقيريم