سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیرات داستان


خیلی وقته که می خوام رویش رو به روز کنم، ولی متأسفانه یامجالی نبود یا حال، وقتی رویش دچار حال و هوای پاییزی می شه و برگ و بارش  به قهقرای زردی و ریزش کشیده می شن دلم می گیره! امان از دست اسارت در روزمره گی ها، که روزها رو به کام مرگ می کشونه ونه تنها روزها که دقیق تر بگم خودمون رو...
***
چندروز پیش خبردار شدم که مادر یکی از معلمین دوران دبیرستانم به رحمت خدا رفته، معلمی که درس زندگی بهم داد خیلی معلم های دلسوزی داشتم که همشون خوب و زحمتکش بودن و همشون رو هم دوست دارم و ازشون سپاسگزارم، هرچند همشون یه جور نبودن، هرکدومشون یه درسی بهم دادن، بعضی شون حساب و هندسه، بعضی شون جغرافی و تاریخ و... و بعضی شون که تعدادشون زیاد هم نبود درس زندگی بهم دادن و برای همیشه تو ذهن و خاطرم ثبت شدن، و ایشون یکی از اون معلم ها بود...  هر طور بود خودم رو به مجلس ترحیم رسوندم و باعث تعجب و خرسندی و تقدیر معلم!
اما نکته ی جالی که باعث شد این اتفاق رو قلمی ش کنم این بود که این مراسم ترحیم با بقیه مراسم ها متفاوت بود و ازجمله ی این تفاوت ها این بود که ایشون داستانک های بسیار زیبا و پندآموزی رو گلچین و تکثیر کرده و اونها رو برای روح مادرش خیرات می کرد! که می خوام یکی از اونها رو اینجا بنویسم.

داستان کلاغ؛
پیرمرد درکنار فرزندش که مردتمامی بود نشسته بود، کمی آن سوتر کلاغی بر شاخه ی درخت نشست، پیرمرد از پسرش پرسید: این چیست؟ و پاسخ شنید:کلاغ. کمی بعد دوباره پرسید: این چیست؟ و پسر با تعجب و کنایه پاسخ داد: گفتم که کلاغ! چند دقیق بعد پیرمرد برای بار سوم سئوالش را تکرار کرد و پسر با عصبانیت گفت: چقدر سئوال می کنی؟ مگر نگفتم ک ل ا غ!
پیرمرد با همان آرامش به اتاقش رفت و دقایقی بعد با دفتر خاطراتش بازگشت، صفحه ای را گشود که مربوط به سه سالگی پسرش بود، برایش خواند: امروز پسرم که اول بار کلاغی را دیده بود ازمن پرسید این چیست؟ و من پاسخ دادم کلاغ و او این سئوال را بیش از 40 بار تکرار کرد ومن هر بار باآرامش و مهربانی پاسخش را دادم تا باعث خوشحالی و آرامش و درک بهتر او شوم و پرسشگری و جستجوگری اش را بی پاسخ نگذارم...!

بعدنوشت
اگه خوشتون اومد واسه شادی روحم دعا کنید.  






آخرین مطالب وبلاگ



ویرایش قالب توسط قافله شهداء