سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فصل رویش

 

زمین بار دیگر طوافش را به دور خورشید تمام کرد و همچون نوعروسان تن پوشی از شکوفه های رنگارنگ بر تن نمود، خرسند از این که بازهم ساکنانش را به میهمانی بهار رسانده است و زایشگاه زمانی تازه گردیده است...

ما نیز شادمان از این چرخش مدام، دست افشان و پای کوبان به جشن نشستیم، خوشنود از اینکه این سیاره سرد و خشک بار دیگر میزبان جوانه هاست و چقدر دلنشین است این پدیده بهار، چقدر چشم نواز و فرح زاست : شکوفایی، نوآوری، رویش ...

و من همچنان سرگردان، در بین لبخند و اشک، خوشحالی و غم، حیرانم که چه می رود بر ساکنان این سیاره ی رنج، بر انسان، بر من! بر تو!

                                   

در بین بذرهای بسیار و دانه های بیشمار، که پای بر زمین می نهند، چه فراوانند آنها که  طعمه می شوند یا می پوسند ، اما چه خوش است حالِ آنها که سبز می شوند و زیاد می گردند وجودشان سال به سال تکثیر می شود، حتی مرزهای تاریخ و جغرافیا را درمی نوردند... چه لذت بخش است زمانی که جوانه ای دل از خاک بر می کند؛ سر به سوی آسمان بلند می نماید، چشم به نور می گشاید و رویش را تجربه می کند؛ با دستانی در قنوتِ دائم، شاخه هایی همواره در رکوع، ریشه هایی در خشوع و  وجودی که با هر نسیمی که از کوی یار می وزد به رقص در می آید.

  همه ی اینها مرا سخت به یاد کِشته ی خویش می اندازد و هنگام درو! که من باغبان مزرعه وجودم هستم با بذرهایی که وجودم سرشار از آنهاست، این مزرعه را چه می شود؟؟ بیابانی خشک با میوه هایی آتشین؟ خارستانی گزنده؟ مردابی کشنده؟ یا گلستانی آکنده از زیبایی؟

«نه شکوفه ای، نه برگی، نه ثمر، نه شاخه دارم

 همه حیرتم که دهقان زچه روی کشته مارا؟!»

آیا دل از خاک برخواهم داشت و به افلاک خواهم رسید؟ آیا همچون زمان، تحویل خواهم شد؟ و  احسن حال را نه با زبان که با جان خواهم سرود؟ یا زمین بازهم ناخواسته مرا بر دوش می کشد و روزگار تنها مرا تحمل می کند؟ آیا فیض «مقلب القلوب» مددی خواهد کرد تا سرزمین وجودم با نسیمی مسیحایی زنده شود و مردگانی را مستانه به رقص درآورد؟

«آسمانی شدن، از خاک بریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فرو ریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیافتد در ماه

ماه در آب که همواره فروریختنی است!» (1)

چه سئوالهایی که منتظر پاسخند و چه بذرهایی چشم به راه رویش، چه غنچه هایی در انتظار شکفتن و چه وجودهایی چشم به راه بهار؟!

اکنون که سرخوش از بهار طبیعتم، در سرزمین وجودم کدامین فصل را تجربه می کنم؟ لحظه های هستیم در پاییز ریزش اند؟ یا منجمد و خواب آلود از سرمای زمستان؟ آیا سفره وجودم، به سینِ سعادت آراسته خواهد شد؟ یا هفتاد بهار تنها سرگرم سکه و سماغ و سمنو خواهم بود؟

وای از این همه آیه و نشانه که اطرافم را فراگرفته است و چونان آینه ای مرا به خویشتن فرا می خواند! چقدر شرمسارِ ابر و باد و ماه و خورشیدم که نانم رساندند تا جان بگیرم و در آغوش جانان شکوفا شوم، که همه ی اینها هستند تا انسان باشد و انسان هست تا...

***

آیا زمین ساکنانش را به میهمانی یار خواهد رساند؟ و انتظارِ زمان، این سیال بی قرار، در فراق بهار حقیقی _که تا اعماق زمستان نیز امتداد خواهد یافت_ به آرامش خواهد رسید؟ گویی دیگر ثانیه ها نیز صبر از کف داه اند و سریع تر از همیشه برای با او بودن شتاب می کنند... وای که چقدر دلنشین است این پدیده ی بهار...

 

ته نوشت: (1) شعر از دوست عزیز فاضل نظری 






آخرین مطالب وبلاگ



ویرایش قالب توسط قافله شهداء